تغافل دارد از اسباب امکان اقتدار من
جهاني را بچشم بسته مي بيند کنار من
چو تصوير از طلسم رنگ ممکن نيست و راستن
ندانم از کجا گرديد حيراني دچار من
زنقدم کيسه هسته سر موئي نمي بالد
خجالت ميکشد از پيرهن جسم نزار من
نيم آينه اما از حضورت عشرتي دارم
که بر ميگردد از هر گردشي رنگ بهار من
دو عالم بسمل از هر قطره خونم ميکند طوفان
نميدانم که مي آيد بانداز شکار من
نگاه حسرتش آخر قيامت کرد در چشمم
ببرق ناله زد دود چراغ انتظار من
شهيد حسرتم افسردنم صورت نمي بندد
طپيدن ميکشد خون از رگ سنگ مزار من
علاج زحمت هوش از جنون ميبايدم جستن
باين آتش مگر از پا نشيند خار خار من
گهر داري صدف را از شکست ايمن نميسازد
بضاعتها دلست و دل نمي آيد بکار من
چو اشکم خودفروشي بيعرق نگذاشت دردت را
نهانها آب شد آخر زشرم آشکار من
برنگي ناتواني محمل افسردنم (بيدل)
که گر از خود روم بر رنگ نتوان بست بار من