شماره ٢٧٧: تب و تاب اشک چکيده ام که رسد بمعني راز من

تب و تاب اشک چکيده ام که رسد بمعني راز من
زشکست شيشه دل مگر شنوي حديث گداز من
سر و کار جوهر حيرتم بکدام آينه ميکشد
که غبار عالم بستگي زده حلقه بر در باز من
سخني زپرده شنيده ام بحضور دل نرسيده ام
چه نمايم آنچه نديده ام تو بپرس از آينه ساز من
عرق جبين خجالتم که چو شمع در بر انجمن
ننهفت عيب کف تهي سر آستين دراز من
زتلاش طاقت هرزد و نشدم دوچار تسلي ئي
قدمي در آبله بشکنم که بخود رسد تگ و ساز من
زترانه ئي که واکنم چکنم اگر نه حيا کنم
زدل افسرده چه واکنم گره است رشته تار من
نه بخلد داشتم آرزو نه بباغ حسرت رنگ بو
شد از التفات خيال تو دو جهان طربگه باز من
زغرور نشه ناز او نرسيده ام بتغني ئي
که خمد بافسرئي فلک سر سجده کار نياز من
ره دير و کعبه نرفته ام بسجود ياد تو خفته ام
سر زانوئي که نداشتم که نمود جاي نماز من
اگرم غبار زمين کني و گر آسمان برين کني
من اسير (بيدل) بيکسي تو کريم بنده نواز من