تا کي غرور انجمن آرائي زبان
گردن مکش چو شمع برعنائي زبان
خارج نواي ساز نفس چند زيسيتن
بر دل مبند تهمت رسوائي زبان
رمزي که درس مکتب آرام خامشسيت
نشگافت جستجوي معمائي زبان
پرواز آرميدگي از بال مي برد
از گفتگو مخواه شکيبائي زبان
خونين دلان بديده تر گفتگو کند
محتاج نيست شيشه بگويائي زبان
دندان شکست گوهر کارش درستي است
نرمي همان حصار توانائي زبان
در محفل شعور بلائي نيافتيم
جانکاه تر زصحبت غوغائي زبان
اي سست حرف ضبط نفس کن که همچو شمع
مي دارد از گداز تو مينائي زبان
هست از حباب و موج دليلي که بحر هم
سر مي دهد بباد سبکپائي زبان
اهل سخن غريب جهان حقيقت اند
بايد گريست برغم تنهائي زبان
هستيم (بيدل) از نسق دلفريب نظم
حيرت نگاه قافيه پيمائي زبان