تا چند بعيب من و ما چشم گشودن
آينه ما آب شد از شرم نمودن
مانند شرر دانه بيحاصل ما را
ناکاشته ديدند سزاوار درودن
زين بيش که کاهيدي از اسباب تعين
اي صفر هوس بر تو چه خواهند فزودن
جمعيت دل وقف مقيم پس زانوست
بايد بتأمل مژه ئي چند غنودن
ناصافي دل بيخبر از وهم و گمان بود
تمثال بر آينه ما بست زدودن
علم و عملي چند که افسانه وهم است
ميجوشد ازين پرده چو گفتن زشنودن
ما را بتصرفکده عالم اسباب
دستي است که بايد چو نفس بر همه سودن
خميازه غنيمت شمرد ذوق وصالم
چشمم بتو وا ميکند آغوش گشودن
ما خاک نشينان چمن عيش دواميم
گل از سر تسليم محالست ربودن
جز عجز زپيدائي ما پرده گشا نيست
انداز خمي هست در ابروي نمودن
(بيدل) رم فرصت سر و برگ نفس تست
جائي که تو باشي نتوان آنهمه بودن