شماره ٢٧٣: تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن

تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن
پنبه شد خاکستر از شور مکرر سوختن
هستي عشاق از آئين جهان ديگر است
بسته جز آتش دو عالم بر سمندر سوختن
روشن است اقبال ما چون شمع در ملک جنون
تخت داغ و لشکر آه و اشک افسر سوختن
در دل افسرده خونها ميخورد ناموس عشق
آتش ياقوت دارد تا بمحشر سوختن
چند بيند آرزو در دير نيرنگ خيال
چون خيال بي تميزان مي بساغر سوختن
با وجود وصل در بزم حضورم بار نيست
بشنو از پروانه ديگر قصه پر سوختن
دل بدست آور تلاش ديگرت آوارگي است
موج را بايد نفس در سعي گوهر سوختن
بي ندامت نيست عشق از نسبت طبع فضول
گريه ها دارد زدست هيزم تر سوختن
همچو اخگر خواب راحت خواهدت بيدار کرد
نيست غافل گرمي پهلو زبستر سوختن
شب بدل گفتم چه باشد آبروي زندگي
گفت چون پروانه در آغوش دلبر سوختن
نقطه ئي چند از شرار کاغذم کرد است داغ
بي تکلف انتخابي داشت دفتر سوختن
ميهان عبرتي اي شمع پر بر خود منال
تا بود پهلوي چربت نيست لاغر سوختن
با دل مايوس عهدي بسته ايم و چاره نيست
کس چه سازد نيست (بيدل) جاي ديگر سوختن