شماره ٢٦٩: ببينم تا کيم آرد جنون زين دامگه بيرون

ببينم تا کيم آرد جنون زين دامگه بيرون
پري افشانده ام در رنگ يعني ميطپم در خون
بقدر هستي از بي اختياري ساختم اما
بذوق دانه و آب از قفس نتوان شدن ممنون
جنون عالم ازگرد سحر بي پرده است اينجا
بقدر داغ اختر پنبه سامان ميکند کردون
تو و من عالمي را از حقيقت بيخبر دارد
زماني گر نفس دزدي عبارت نيست جز مضمون
گشاد دل بآغوش تعلقها نمي سازد
چو صحرا وسعتم افگنده است از خانمان بيرون
جهان را شهيد بي نيازي کرده ام اما
طرب خوني ندارد تا کنم رخت هوس گلگون
چه امکانست سيل مرگ گرد حرص بنشاند
نرفت آخر بزير خاک هم گنج از کف قارون
بخود صد عقده بستم تا بآزادي علم گشتم
بچندين سکته چون ني مصرعي را کرده ام موزون
ببزم کبريا ما را چه امکانست پيدائي
مثال خاک نتوان ديد در آينه گردون
سواد آگهي گرديده هوشت کند روشن
بريز خيمه ليلي رو از موي سر مجنون
مباش ايمن زلعل جانگداز گلرخان (بيدل)
بلاي جان بود چون با هم آميزد مي و افيون