شماره ٢٦٨: بي نشان حسني که درس جلوه ميخواند زمن

بي نشان حسني که درس جلوه ميخواند زمن
عالمي بر هم زند تا رنگ گرداند زمن
نور غبر از کسوت عرياني خورشيد نيست
چشم بند است اينکه او خود را بپوشاند زمن
آبيار مزرع خاموشيم اما چه سود
شوق ميکارد نفس تا ناله روياند زمن
شهپر عنقاست موج جوهر آينه ام
مزد آن صيقل که تمثالي بخنداند زمن
بر غبار الفت اين دشت دست افشانده ام
ياس ميترسم جنون را هم برون راند زمن
هيچ صبح از عهده شامم نمي آيد برون
داغ نوميدي مگر خورشيد جوشاند زمن
نخل ياس از سوختنها دارد اميد بهار
کاش بي برگي پر پروانه روياند زمن
داغشد از خجلت بنياد من سيل فنا
آنقدر گردي نمي يابد که بنشاند زمن
سايه داران به که ديگر برندارم سر زخاک
تا توانائي دل موري نرنجاند زمن
چون حباب آينه ام چشميست آنهم بي نگاه
آه از آنروزي که حيرت دامني افشاند زمن
در مقامي کامتحان گيرد عيار اعتبار
مايه تمثاليست گر آينه بستاند زمن
تا نجوشد سرمه از خاکستر من چون سپند
خامشي را هم محبت ناله ميداند زمن
بيدلم (بيدل) زشرم سخت جانيها مپرس
دور از آن در خاک هم آبست اگر ماند زمن