بي سراغي نيست گرد هستي وحشت کمين
نقش پاي جلوه ئي داريم در خط جبين
بندگي ننگ کجي از طينت ما مي برد
ميتراود راستي در سجده از نقش نگين
وضع نخوت خاکيان را صرفه آرام نيست
گردباد آشفتگي ميچيند از چين جبين
جلوه اسباب منظور تغافل خوشتر است
سخت مکروهست دنيا چشم اگر داري ببين
اهل دنيا در تلاش غارت يکديگرند
خانه شطرنج را همسايه نگذارد کمين
اعتبارات غرور و عجز ما پيداست چيست
از نفس يک پيرهن بالده تر آه حزين
خاکساري طينت گل کردن تشويش نيست
گر قيامت خيزد از جا برنميخيزد زمين
از حلاوتهاي دنيا سوختن خرمن کنيد
کو حصول شمع گيرم موم دارد انگبين
زندگاني دامگاه اينقدر تزوير نيست
از شمار سبحه زهد عرق ريز است دين
وضع خاموشي محيط عافيت موجست و بس
از حباب اينجا نفس دارد حصار آهنين
دوري اصل اينقدر کلفت سراغ نيستي است
کرد آتش را وداع سنگ خاکستر نشين
(بيدل) امشب در هواي دامنش گل ميکند
همچو شاخ گل مرا صد پنجه از يک آستين