به پهلو ناوک درد که دارد گوشه گير من
که ميخواهد زمين هم جوشن از نقش حصير من
چو دل خون جگر کافيست رزق ناگزير من
همان پوشيدن مژگان چو چشم تر حرير من
چه امکانست پيچد ناله ام در گنبد گردون
چو موج باده زين مينا برون جسته است تير من
من مخمور صيد مرغزار گلشن تا کم
بطبع خنده ميناست افسون صفير من
باقبال ضعيفيها نزاکت شوکتي دارم
که رفعت برنميدارد چو نقش پا سرير من
نفس هرگز رقم ساز تعلقها نمي باشد
بچندين لوح يک خط ميکشد کلک دبير من
الم پرورده يأسم مپرس از بيکسيهايم
گداز خويش ميباشد چو طفل اشک شير من
باين آثار موهومي تميز گر کنم حاصل
بچشم ذره مژگاني کند جسم حقير من
بهر واماندگي ممنون بخت تيره خويشم
که چون سايه بپاي کس نه پيچيده است قير من
نديدم جز تعلق هر قدر بال و پر افشاندم
چه سازد گر نه بادام و قفس سازد اسير من
نشانم روشنست اما سر و برگ تسلي کو
هنوز زکج خراميها کماندار است تير من
بسوداي تمنا نقد خود کردم تلف (بيدل)
بجز حسرت نبود آبي که شد صرف خمير من