شماره ٢٦١: از چرخ بار منت تا کي توان کشيدن

از چرخ بار منت تا کي توان کشيدن
بايد بپاي مردي دست از جهان کشيدن
طوفان کن ويرانگيز گرد بناي هستي
دامان مقصد آخر خواهي چنان کشيدن
يک ناله سپندت از وهم مي رهاند
تا کي برنگ مجمر دود از دهان کشيدن
اسباب ميفزايد بر تشنه کامي حرص
گل راز جوش آبست چندين زبان کشيدن
اي حرص هم بنما قطع نظر کن از خويش
کاين راه طي نگردد غير از عنان کشيدن
صيد ضعيف ما را از انقلاب پرواز
بايد بحلقه دام خط امان کشيدن
آه از هجوم پيري داد از غم ضعيفي
همچون کمان خويشم بايد کمان کشيدن
گرد شکسته بالم پرواز من محالست
دارم سري که نتوان زين آستان کشيدن
محو سجود شوقم درياد چشم مستي
از جبهه خيالم ميتوان کشيدن
زانجلوه هيچ ننمود آئينه جز مثالي
نقاش را محالست تصوير جان کشيدن
کو ياس تا نمايد آزادم از دو عالم
تا چند ناز يوسف از کاروان کشيدن
خاکسترم همان به کز شعله پيش تازد
مرگست داغ خجلت از همرهان کشيدن
صد رنگ شور هستي آينه ار مستي است
نتوان چو گل درين باغ ساغر توان کشيدن
(بيدل) دلي زآهن بايد درين بيابان
تا يگ جرس توانم بار فغان کشيدن