شماره ٢٥٨: بمطلب ميرساند وحشت از آفاق ورزيدن

بمطلب ميرساند وحشت از آفاق ورزيدن
که دارد چيدن دامن درين گلزار گلچيدن
بغفلت نقد هستي صرف سوداي خطا کردم
برنگ سايه ام سر تا قدم فرسوده لغزيدن
زدست خودنمائي ميکشم چندين پريشاني
چو بوي گل زگلزارم جدا افگند باليدن
سيه بختم دگر از حاصل غفلت چه ميپرسي
برنگ سايه روز روشنم شب کرد خوابيدن
چنانم ناتوان در حسرت شوق گرفتاري
که نتوانم بگرد خاطر صياد گرديدن
بمردن نيز حسرت صور خيز است از غبار من
نفس زد ديده ام اما ندارم ناله دزديدن
مقابل کرده ام با نقش پائي جبهه خود را
درين آينه شايد روي جمعيت توان ديدن
شکست خاطر نازک مزاجان چاره نپذيرد
که موي کاسه چيني بود مشکل تراشيدن
چه داني رمز دريا گر نداري گوش گردابي
که کار خار و خس نبود زبان موج فهميدن
اگر از معني آگاهي بساز اي دل بحيراني
که از آئينه ها دشوار باشد چشم پوشيدن
ادب پرورده تسليم ديرستان انصافم
دل آتشخانه ئي دارد که مي بايد پرستيدن
مرا (بيدل) خوش آمد در طريق خاکساريها
چو تخم آبله در زير پاي خلق باليدن