شماره ٢٥٧: بکنج ابروي دلدار خال فتنه کمين

بکنج ابروي دلدار خال فتنه کمين
سياه پوس سيه خانه ايست گوشه نشين
چو سايه جذبه خورشيد او سراپايم
چنان ربود که نگذاشت سجده ام بجبين
سراغ مردمک از چشم مامگير و مپرس
خيال خال سياه تو کرده است کمين
هواي گلشن ياد ترا بهاري هست
کزو چو شعله توان کرد نالها رنگين
چو صبح از دم تيغ تو پاي تا بسرم
جراحتيست که دارد تبسمي نمکين
بشعله کاري غيرت هزار دوزخ نيست
بسوز هستي من تا بسوي غير مبين
بحلوه ات رگ گلدسته بند مژگانم
بها مي چکد اينجا زدامن گلچين
زبس بحسرت رنگ حنا گداخته ام
زخاک من کف پاي تو ميشود رنگين
هجوم حيرتم از نقش پاي خود درياب
تو ميخرامي و من نقش بسته ام بزمين
چو کوه غير زمينگيريم علاجي نيست
شکست در ره من شيشها دل سنگين
طپيدن از چه جرس وام بايدم کردن
نفس ندارم و دل ناله ميکند تلقين
زسر برآر هواهاي عافيت طلبي
بعالمي که منم سايه نيست سايه نشين
درين حديقه سرو برگ خواب ناز کراست
بهار هم زپر رنگ ميکند بالين
بهار لاله اين باغ ديده ئي (بيدل)
تو هم بخاتم دل داغ نه بجاي نگين