شماره ٢٥٥: بعد مردن گر همين داغست وحشت زاي من

بعد مردن گر همين داغست وحشت زاي من
خاک هم خالي در آتش مينمايد جاي من
گر بصد چاه جهنم سرنگون غلطم خوش است
در دل مايوس خو يارب نلغزد پاي من
صد جنون شور قيامت ميطپد در گرد ياس
از ادب گاه خموشي تا لب گوياي من
آرزوها بسکه در جيب نفس خون کرده ام
بال طاوس است اگر موجست در درياي من
کو تامل تا بکه نسخه خاکم رسد
بي غباري نيست خط صفحه سيماي من
ايهوس چون گل فريب عشرت از رنگم مده
خون پروازيست در بال قفس فرساي من
روزگاري چشم مجنون داشت مشق گردشي
گردباد است اين زمان در گردش صحراي من
دستگاه عبرت اينجا جز تعلق هيچ نيست
ميگشايد چشم من چون شمع خار پاي من
کيست رنگ معني از لفظم تواند کرد فرق
باده چون آب گهر جوشيد با ميناي من
ديده آهو نگردد تهمت آلود بياض
صبح يک خواب فراموشست از شبهاي من
هستي موهوم عرض بي نشاني هم نداد
از نفس خون شد صداي شهپر عنقاي من
ميکشم چون صبح از اسباب اين وحشت سرا
تهمت ربطي که نتوان بست بر اجزاي من
فرصت از کف رفت و دل کاري نکرد افسوس عمر
کاروان بگذشت و من در خواب مردم واي من
کارگاه حيرتم (بيدل) خموشي باف نيست
ناله دارد تار و پود صورت ديباي من