شماره ٢٥٤: بعد مردن از غبارم کيست تا يابد نشان

بعد مردن از غبارم کيست تا يابد نشان
نقش پاي موج هم با موج ميباشد روان
خامشي مهريست بر طومار عرض مدعا
همچو شمع کشته دارم داغ بر روي زبان
خاک گرديدن حصول صد گهر جمعيت است
کاش موج من زساحل بر نگرداند عنان
کو خموشي تا نفس تمکين دل انشا کند
گوهر است اما اگر پيچد بخويش اين ريسمان
نيست غير از احتياط آگهي دشواريم
زير کوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان
تن بسختي داده را آفت گوارا ميشود
نيست دشواري دم شمشير خوردن از فسان
در فاي شعله خاکستر هم از خود ميرود
عالمي در جستجوي بي نشان شد بي نشان
غفلت ساز امل را چاره نتوان يافتن
ما بفکر آشيانيم و نفسها پرفشان
گرمي ئي در مجمر هنگامه آفاق نيست
آتش اين کاروانها رفت پيش از کاروان
زينهمه نقشي که طوفان دارد از آينه ات
گر بجوئي غير حيرت نيست چيزي در ميان
چون گهر اشک دبستان پرور حيراني ايم
تا قيامت درس طفل ما نميگردد روان
همچو هستي در عدم هم مشکلست آزادگي
مدعا پرواز اگر باشد قفس گير آشيان
خانه نيرنگ هستي حسرت اسبابست و بس
روزن بام و دراز خميازه مي بندد گمان
با همه پرواز شوق از ما زمينگيري نرفت
جز بحيرت برنمي آيد نگاه ناتوان
بسکه بار زندگي (بيدل) بپيري ميکشم
موي من از سخت جاني بر درنگ استخوان