شماره ٢٥٣: بسکه ناموس وفا دارد کمين حال من

بسکه ناموس وفا دارد کمين حال من
هر که بسمل گشت مي بندد طپش در بال من
بيخودي در بال حيرت ميرسد آينه ام
ميتوان کردن برنگ رفته استقبال من
ساز پروازم هواي گلشن ديدار کيست
جوهر آينه ميبالد زگرد بال من
دوش در بزم وفا نرد تجرد با ختم
شش جهت را بر قفا افگند نقش خال من
در دل هر ذره گرد وحشتم پر ميزند
گر همه آينه گردي نيست بي تمثال من
نسخه داغست و سامان سواد سوختن
ميتوان خواند از جبينم نامه اعمال من
کو جنوني کز نفس شور قيامت واکشم
چون شرر تفصيل چندين گلخنست اجمال من
جز فنا در هيچ جا اميدي از آرام نيست
آتشم خاکستر افتاده است در دنبال من
همچو گل (بيدل) خمار انفعالي ميکشم
شرم پار است آبيار ريشه امسال من