شماره ٢٥١: بسته ام چشم اميد از الفت اهل جهان

بسته ام چشم اميد از الفت اهل جهان
کرده ام پيدا چو گوهر در دل دريا کران
بسکه پستي در کمين دارد بناي اعتبار
بعد ازين ديوارهايي سايه خواهد شد عيان
از تجمل سفله را ساز بزرگي مشکلست
خاک از سامان باليدن نگردد آسمان
اي تمنايت خيال انديش تصوير محال
صيد خود کن ديگراز عنقا چه ميجوئي نشان
نارسائي جاده سرمنزل جمعيت است
از شکست بال ميبالد حضور آشيان
جز تحير از جنون ما سيه بختان مپرس
حلقه زنجير گيسو برنميدارد فغان
عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتياز
کرده اند آينه و شبنم بحيرت امتحان
رفتگان يارب چه سامان داشتند از درد و داغ
کاين زمانم ميدهد آتش سراغ کاروان
عيشها دارد عدم فرسائي اجزاي من
جوش مهتابست هر چا پنبه شد تار کتان
کوشش گردون علاج بي بريهايم نکرد
مشکلست از سرو گلچيدن بسعي باغبان
در فضاي دل مقام عزت و خواري يکيست
نيست صدر خانه آينه غير از آستان
بي رواجيهاي عرض احتياجم داغ کرد
آبرو چندانکه ميريزم نميگردد روان
صبح اين هنگامه ئي از سير خود غافل مباش
يک نفس پيدائيت از عالمي دارد نشان
چشم او را نيست (بيدل) سيري از خون ريختن
جام مي از باده پيمائي نگردد سر گران