شماره ٢٥٠: پريشان کرد چون خاموشيم آواز گرديدن

پريشان کرد چون خاموشيم آواز گرديدن
ندارد جمع گشتن جز بخويشم باز گرديدن
هوس طرف جنون سيرم مپرس از کعبه و ديرم
سر بي مغز وسامان هزار انداز گرديدن
اگر هستي زجيب ذره صد خورشيد بشگافد
ندارد عقده موهومي من بازگرديدن
سر گرد سري دارم که در جولانگه نازش
چو رنگم ميشود بال و پر پرواز گرديدن
پس از مردن بقدر ذره ميبايد غبارم را
بناموس وفا مهر لب غماز گرديدن
دو عالم طور ميخواهد کمين برق ديدارش
بيک آينه دل نتوان حريف ناز گرديدن
گرفتم گل شدي ايغنچه زين باغت رهائي کو
گره واکردنست اينجا قفس پرواز گرديدن
شرارت گر نگه واري پرافشاند غنيمت دان
برنگ رفته نتوان بيش ازين گلباز گرديدن
فنا هم دستگاه هستي بسيار ميخواهد
بقدر سرمه گشتن بايدم بسيار گرديدن
خط پرکار نيرنگيست (بيدل) نقش ايجادم
هزار انجام طي کرده است اين آغاز گرديدن