بر آن سرم کز مجنون نمايم بلند و پست خيال يکسان
بجيب ريزم غبار دامن کشم بدامن زه گريبان
نميتوان گشت شمع بزمت مگر بهستي زنيم آتش
چه طاقت آئينه تو بودن ازين که داريم چشم حيران
تبسمي حرفي التفاتي ترحمي پرسشي نگاهي
شکست دل شيشه چند چيند زچين ابروي طاق نسيان
بسرکشيها تغافل آراتر از هم افتاده مو بمويت
مگر ميان تو از ضعيفي رسد بفرياد ناتوانان
گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاک گردد
بدامن بحر بي نيازي چکيده باشد نمي بمژگان
خرد کمندي هوس شکار است ورنه در چشم شوق مجنون
بجز غبار خيال ليلي کجاست آهو درين بيابان
اگر نه عهد وفا شکستي مخواه بوي وفا زهستي
که بسته اند اين طلسم چون گل برنگهاي شکست پيمان
خيال آشفتگي تجمل شود اگر صرف يک تأمل
دل غباري و صد چمن گل نگاه موري و صد چراغان
بهر نوائي که سر برآرد جهان همين شکوه ميشمارد
درين جنون زار کس ندارد لبي که گيرد نفس بدندان
عدم بآن بي نشاني رنگ گلشني داشت کز هوايش
چو بال طاوس هر چه ديدم زبيضه رست است گل بدامان
هواي لعلش کراست (بيدل) که با چنان قرب همکناري
ببوسه گاه بياض گردن زدور لب ميگزد گريبان