بدل گر يکشرر شوق تو پنهان ميتوان کردن
چراغان چشمکي در پرده سامان ميتوان کردن
برنگ غنچه گر دامان جمعيت بچنگ افتد
دل از انديشه يک گل گلستان ميتوان کردن
زکلفت بايدم پرداخت حسرتخانه دلرا
اگر تعمير نتوان کرد ويران ميتوان کردن
گرفتم سير اين گلشن ندارد حاصل عيشي
چو گل از خون شدن رنگي بدامان ميتوان کردن
ادا فهم مضامين تمناها نه ئي ورنه
چمن طرح از نواي عندليبان ميتوان کردن
طلب چون چشم قرباني تسلي برنميدارد
نگه گو جمع شو مژگان پريشان ميتوان کردن
چو صبح از انفعال ساز هستي آب ميگردم
که از خود گر روم يک آه سامان ميتوان کردن
توان مختار عالم شد زترک اختيار خود
که در بيدست وپائي آنچه نتوان ميتوان کردن
حسد هر جا بفهم مطلب عيب و هنر پيچد
بر استغنا هزار ابرام بهتان ميتوان کردن
بچشم امتياز اسرار نيرنگ دو عالم را
اگر مژگان توان پوشيد عريان ميتوان کردن
مقيم وسعت آباد تأمل نيستي ورنه
بچشم مور هم يکدشت جولان ميتوان کردن
بهار بي نشانم ليک تا در فکر خويش افتم
زموج يکجهان رنگم گريبان ميتوان کردن
شدم خاک و همان آينه دار وحشتم (بيدل)
هنوز از گرد من طوف غزالان ميتوان کردن