شماره ٢٤٢: بخود پيچيده ام ناليدنم نتوان گمان بردن

بخود پيچيده ام ناليدنم نتوان گمان بردن
برنگ رشته فربه گشته ام ليک از گره خوردن
حضور زندگي آنگاه استغنا چه حرفست اين
نفس را بر در دل تا بکي ابرام نشمردن
دلي پروازده کز ننگ کمظرفي برون آئي
زصافي ميتواند قطره را دريا فرو بردن
سيه بختي بسعي هيچکس زايل نميگردد
مگر آتش برآرد ترک هندو را پس از مردن
غم جمعيت دل مضطرب دارد جهاني را
زگوهر تا کجا دريا شگافد جيب افسردن
مزاج عشق در سعي فنا مجبور ميباشد
زمنع سوختن نتوان دل پروانه آزردن
بحکم عجز ننگ طينت ما بود گيرائي
بخاک ما نميخواهد مروت دام گستردن
بهر واماندگي زين بيشتر طاقت چه ميباشد
که بايد همچو شمعم تا عدم خود را بسر بردن
طربهاي هوس شايد بوحشت کم شود (بيدل)
بچين مي بايدم چون ابر چندي دامن افشردن