شماره ٢٤٠: باين حيرت اگر باشد خروشي ناگزير من

باين حيرت اگر باشد خروشي ناگزير من
بقدر جوهر از آينه مي بالد صفير من
سراغي از مثال من نداد آينه هستي
بملک نيستي رو کن مگريابي نظير من
درين ويرانه جز ياد خط الفت سواد او
تعلق نقش خود ننشاند بر لوح ضمير من
بصيرت کرده ام آينه نقش قدم روشن
تعين نيست تمثالي که گردد دلپذير من
بزير چرخ فرياد نفس دزديده ئي دارم
چه بال و پر گشايد در قفس مرغ اسير من
بچندين جان کني موي سفيدي کرده ام حاصل
توان فهميد سعي کوهکن از جوي شير من
چو اشک بيکسان از هيچکس ياري نميخواهم
مگر مژگان تر گردد زماني دستگير من
گهر در پرده آبي که دارد چاک ميگردد
بفکر پرتو خود داغ شد طبع منير من
ازين مشت غبار آرايش ديگر نمي آيد
مگر ريزد جنون در جيب پروازي عبير من
اثر از زخم نخچيرم دو بالا ميزند ساغر
برنگ آه و اشکست آب پيکانهاي تير من
شکستن نيست آهنگي که از سازم برون آيد
مزاج چينيم موي دگر دارد خمير من
بکنج بيخودي (بيدل) دماغ التفاتي کو
که شور حشر را افسانه گيرد گوشه گير من