شماره ٢٣٩: با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن

با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن
چون ميوه زرد گشتيم از آفتاب خوردن
مستست طبع خود سر از کسب خلق بگذر
تا کم کنم جنونت مي با گلاب خوردن
گر محرمي برون آ ازتشنه کامي حرص
چون وهم غوط تا کي در هر سراب خوردن
نقشي که مبهم افتد دل جمع کن زفهمش
جهلست عشوه حسن زير نقاب خوردن
آن چين ابرو امشب صد رنگ بسملم کرد
زخمي کمي ندارد تيغ عتاب خوردن
اغراض بيشمار است عرض حيا نگهدار
طعن جنون چه لازم از شيخ و شاب خوردن
پيچ و خم حوادث ما را نکرد بيدار
با سنگ برنيامد پهلو بخواب خوردن
موقع شناس عصبان ذلت کش خطا نيست
مي حکم شير دارد در ماهتاب خوردن
بدمستي تعنم مغرور کرد ما را
ايکاش سيخ ميخورد حرص از کباب خوردن
ملک تو نيست دنيا کم کن تصرف اينجا
مال حرام تا کي بهر صواب خوردن
ترک تلاش دارد آب رخ قناعت
سير است موج گوهر از پيچ و تاب خوردن
تحصيل روزي آسان نتوان شمرد (بيدل)
تکليف خاک و خونست اين نان و آب خوردن