شماره ٢٣٨: باز چون جاده بپائي که ندارد رفتن

باز چون جاده بپائي که ندارد رفتن
رفتم از خويش بجائي که ندارد رفتن
گاه جولان تو چون شعله فانوس گهر
ميرود دل بادائي که ندارد رفتن
عاقبت شبنم وامانده هوا ميگردد
اشک آه است بجاي که ندارد رفتن
خاک گشتيم و هواي تو نرفت از سرما
چکند کس ببلائي که ندارد رفتن
هر چه بود از کف ما رفت بنا گيرائي
جز همين جنس دعائي که ندارد رفتن
زاهد با همه بينش چقدر کوردلي است
ره سپردن بعصائي که ندارد رفتن
مي رمد صيدم وزير آر قفس ساز عرق
در شکستست صدائي که ندارد رفتن
پنبه گوش گرفته است جهانرا چون صبح
مرواي ناله بجاي که ندارد رفتن
از مقيمان زيارتگه عجزيم چو شمع
سجده ماست بپائي که ندارد رفتن
گل اگر گرد رکاب تو نشد معذور است
چکند پا بحنائي که ندارد رفتن
الفت آه مقيم در دل ساخت مرا
دارد اين خانه هوائي که ندارد رفتن
(بيدل) آن کيست که با سيل خرامش امروز
همچو دل نيست بنائي که ندارد رفتن