اي رنگ طرب تاخته خون در طبقي کن
تاشام غمت شمع فروزد شفقي کن
صد جلوه بهمواري يک آينه ثبت است
اجزاي نگه را بتحير ورقي کن
نامنفعل ساز تعلق نتوان زيست
تا اندکي از خويش برائي عرقي کن
خجلت رقم هرزه سواديست شعورت
يک سطر نگه صرف تأمل سبقي کن
تا سر زخط جاده تحقيق برائي
چون قوت تقرير بهر خامه شقي کن
بي سعي طپش راه بمقصد نتوان برد
بر جرأت بسمل زن و ساز قلقلي کن
مفتست حضور نفس باز پسينت
اي شمع سحر بهار رمقي کن
عذر دل غافل بنم از جبهه توان خواست
اي (بيدل) اگر گريه نداري عرقي کن