شماره ٢٣٤: ايخواجه خودستائي اقبال سرمکن

ايخواجه خودستائي اقبال سرمکن
با مفلسان تبختر تعداد زر مکن
پيش آي تا حقيقت خلقت بيان کنم
مغز تميز پنبه نه ئي گوش کر مکن
طبع فضول غره پرواز خودسريست
بشکر چو رنگ در خود و اظهار پرمکن
در بي بضاعتان تنک مايه هوس
خود را بناز کيسه پريها سمر مکن
جائيکه فقر خرقه انسان دريده است
وصف جل و ستايش پالان خر مکن
اشکيست هر کجا گره ديده يتيم
از خجلت آب گرد و نظر بر گهر مکن
حرف حيا دميکه زاحباب بشنوي
سر بر هوا چو شمع بهر سو نظر مکن
هر جا خطي زچشم تو لغزد زمسطري
چون نقطه پا زدامن عبرت بدر مکن
تا لکنت تکلم کس در خيال توست
شعريکه سکنه داشته باشد زبر مکن
در مجمع حضور تو تا آدم کليست
گر سر بخاردت که بناخن نظر مکن
ميناي اختراع اهانت بطاق نه
در پيش شخص لنگ ره بام سر مکن
گر روز کس بشام رسانيده روزگار
خود راز دستگاه تبسم سحر مکن
کوري ازان به است که بيني خطاي کس
کرباش و حرف عيب شنيدن هنر مکن
پوشيده دار جوهر آزاده مشربي
خود را هم از گذشتگي خود خبر مکن
(بيدل) بس است اينقدر اندرز عافيت
در مجلسي که شرم نباشد گذر مکن