شماره ٢٣٣: اي حاجتت دليل باد بار زيستن

اي حاجتت دليل باد بار زيستن
عزت کجاست تا نتوان خوار زيستن
انديشه ئي که در چه خيال اوفتاده ئي
مجبور مرگ و دعوي مختار زيستن
تا کي زخلق پرده برو افگني چو خضر
مردن به از خجالت بسيار زيستن
در بارگاه يأس ادب اختراع ماست
بيخوابي و بسايه ديوار زيستن
غفلت زد است پرتو انديشه کريم
حيفست ياد عهد و گنهکار زيستن
بي امتياز بودنت از مرگ برتر است
تا کي بقيد سکته چو بيمار زيستن
ما راز فرق تا بقدم در حنا گرفت
رنگ بهار عالم بيکار زيستن
بيدوست عمرهاست در آتش نشسته ايم
باين تعب نبود سزاوار زيستن
ذلت کش هزار خياليم و چاره نيست
لعنت زوضع دور زدلدار زيستن
آخر بمرگ زاغ و زغن کشته خلق را
در جستجوي لقمه مردار زيستن
از درد ناقبولي وضع نفس مپرس
بر دل گران شدم زسبکبار زيستن
با داغ و اشک وآه بسر ميبرم چو شمع
خوش داردم باينهمه آزار زيستن
(بيدل) من از وجود و عدم کردم انتخاب
بي اختيار مردن و ناچار زيستن