شماره ٢٣٢: اي بعشرت متهم سامان درد سر مکن

اي بعشرت متهم سامان درد سر مکن
صاف و دردي نيست اينجا وهم در ساغر مکن
شمع اين محفل و بال گردن خويش است و بس
تا بود ممکن زجيب خاموشي سر بر مکن
زندگي مفتست اگر بيفکر مردن بگذرد
شعله خود را بيابان مرگ خاکستر مکن
تا تواني در کمين زحمت دلها مباش
همچو سيل از خاک اين ويرانها سر بر مکن
لب گشودن کشتي عمرت بطوفان ميدهد
در چنين بحر بلاي خامشي لنگر مکن
قسمتت زين گرد خوان بي انتظار آماده است
خاک کن بر ديده اما حلقه بر هر در مکن
تا کجا خواهي بافسون نفس پرواز کرد
اين ورق گردانده گير آرايش دفتر مکن
ايهوس فرساي جولان خون جمعيت مريز
بر رگ هر جاده نقش پاي خود نشتر مکن
هر کس اينجا قاصد پيغام اسرار خود است
از زبانم حرف او گر بشنوي باور مکن
دود دل تا خانه خورشيد خواهد شد بلند
يارب اين آينه رو را محرم جوهر مکن
نخل گلزار جنون از ريشه بيرون خوش نماست
ايخموشي ناله ما را نفس پرور مکن
ترک زحمت گيرا گر زنگار خورد آينه ات
انفعال سعي بيجا مزد روشنگر مکن
احتراز از شور امکان درس هر مجهول نيست
فهم در کار است اگر گوشي نداري کر مکن
تا سلامت جان بري (بيدل) ازين گرداب يأس
تشنه چون گشتي بمير اما لب خود تر مکن