انفعال باطن خاموش دارد بوي خون
ريزش صهباست هر جا شيشه ميگردد نگون
کاملان در خاکساري قدر پيدا ميکنند
چون عيار رنگ زر کز خاک ميگردد فزون
ايمني از طينت ناراست نتوان داشت چشم
رفته گيريد اعتماد از خانه هاي بي ستون
با مراد نيک و بد يکسان نميگردد فلک
اين خم نيلي که ديدي رنگها دارد جنون
سرمه سا چشمي دو عالم را بجوش آورده است
کيست دريابد که خاموشي چه ميخواند فسون
اينقدر بر علم و فن مغرور آگاهي مباش
آخر اين دفتر دو حرف است از حساب کاف و نون
دعوي پيشي مکن کز واپسانت نشمرند
بيشتر رو بر قفا تازيست سعي رهنمون
مشت خاک ما که از بي انفعالي بسته سنگ
يکعرق گر گل کند آينه مي آيد برون
سرنگونيهاي ماه نو دليل عبرتست
موج لب خشکي تري دارد چراغ آبگون
هر کرا ديدم توانائي بخاک افگنده بود
(بيدل) اينجا نيست غير از مرکب طاقت حرون