شماره ٢١٨: از تب شوق که دارد اينقدر تاب استخوان

از تب شوق که دارد اينقدر تاب استخوان
کز طپش چون اشک شمعم ميشود آب استخوان
از خيال کشتنم مگذر که بيتاب ترا
ميزند بال نفس در نبض سيماب استخوان
عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت
پيش پيش پيکرم يک تير پرتاب استخوان
هر کجا درد تو باشد مطرب ساز جنون
همچو ني مستغني است از تار و مضراب استخوان
آشيان زخم تيغ کيست يارب پيکرم
عمرها شد شمع ميچيند بمحراب استخوان
گر حريف درد الفت گشته ئي هشيار باش
همچو شاخ آهو اينجا ميخورد تاب استخوان
نرم خويانرا بزندان هم درشتي راحتست
از براي مغز دارد پرده خواب استخوان
پرده دار عيب منعم نيست جز اسباب جاه
ميشود در فربهي در گوشت ناياب استخوان
سخني دنيا طربگاه حريصانست و بس
ميشود سگ را دليل سير مهتاب استخوان
اين سگان از قعر دريا هم بيرون مي آورند
گر همه چون گوهراندازي بکرداب استخوان
در مقامي کارزوها بسمل حسرت کشي است
اي هما کم نيست از يک عالم اسباب استخوان
آسمان بيگانگان را قابل سختي نديد
جز بدست آشنا نفروخت قصاب استخوان
ماهي اين بحر اخضر مطلب ناياب کيست
عالمي را چون مه نو گشت قلاب استخوان
صبح تا دم ميزند (بيدل) هجوم شبنم است
گر نفس بر لب رسانم ميشود آب استخوان