شماره ٢١٥: آه با مقصد تسليم نه پوستم من

آه با مقصد تسليم نه پوستم من
نقش پا گشتم و در راه تو ننشستم من
نسبت سلسله ريشه تاکم خون کرد
پا بگل داشتم و آبله ها بستم من
خاصه غيرت عشقست زدن شيشه به سنگ
هر که ساغر کشد از دست تو بد مستم من
نيست گل بيخبر از عالم نيرنگ بهار
تو اگر جلوه کني آئينه در دستم من
زير پا آبله را مانع باليدن نيست
هست اقبال بلندم که سر پستم من
خدمت پيکر خم مغتنم فرصت هاست
نفسي چند کنون ماهي اين شستم من
مفت آرام غبار است سجود در عجز
چرخ نتوان شدن از خاک اگر جستم من
غير تسليم رهائي چه خيالست اينجا
وهم جرأت قفسي بود که نشکستم من
دل گمگشته که در سينه سپنديها داشت
گرهي بود ندانم بکجا بستم من
همچو عنقا خجل از تهمت نامم مکنيد
در کجايم بنمائيد اگر هستم من
نيستي شيخ که نفرت رسد از رندانت
تو خمار از چه کشي (بيدل) اگر مستم من