شماره ٢١٤: آن عجز شهيدم که بصد رنگ طپيدن

آن عجز شهيدم که بصد رنگ طپيدن
خونم نزند دست بدامان چکيدن
بي وضع رضا بهره زهستي نتوان برد
از خاک که چيده است گهر جز بخميدن
دندان طمع تيز مکن بر هوس گنج
از موج چه حرفست لب بحر گزيدن
وحشت نسيان در گروخانه نباشند
مانع نشود چشم نگه راز رميدن
از دل بخيال آنهمه مغرور مباشيد
تا کي گل عکس از چمن آينه چيدن
هرجاست سري نيست گريزش زگريبان
در چاه ميفتيد ز رفعت طلبيدن
تا کي چو نگه در هوس آباد تخيل
يکرشته موهوم بصد رنگ تنيدن
سررشته وصلش زکف جهد برونست
کس پيش ره عمر نگيرد بدويدن
طاوس من و داغ فسردن چه خيالست
بر بال و پرم دوخته صد چشم پريدن
کس مانع جولان ره عجز نگردد
نتوان قدم سايه بشمشير بريدن
آن فاخته ام کز طپش سعي جنونم
از طوق چو زنجير توان ناله شنيدن
گر نشه نيرنگ تماشاي تو اين است
از حيرت آينه توان باده کشيدن
حيرت بدلم جرأت انداز طپش سوخت
چون گوهر ازين قطره چکيده است چکيدن
ابناي زمان منفعل چين جبين اند
(بيدل) ثمر عطسه دهد سرکه چشيدن