آگهي تا کي کند روشن چراغ خويشتن
عالمي را کشت اينجا در سراغ خويشتن
رفت اياميکه غبر از نشه ام در سر نبود
ميخورم چون سنگ اکنون بر دماغ خويشتن
همچو شمع کشته دارم با همه افسردگي
اينقدر آتش که ميسوزم بداغ خويشتن
پا زدم از فهم هستي بر بهشت عافيت
سير خويش افگند بيرونم زباغ خويشتن
روشنان هم ظلمت آباد شعور هستي اند
نيست تا خورشيد زپاي چراغ خويشتن
اين بيابان هر چه دارد حايل تحقيق نيست
گر نپوشد چشم ما گرد سراغ خويشتن
تا گره از دانه واشد ريشه ها پرواز کرد
کس چه سازد دل نميخواهد فراغ خويشتن
هر چه گل کرد از بساط خاک هم در خاک ريخت
باده ما ماند حيران اياغ خويشتن
محرمي پيدا نشد (بيدل) بفهم راز دل
ساخت آخر بوي اين گل با دماغ خويشتن