آخر از بار تعلق هاي اسباب جهان
عبرتي بستيم بر دوش نگاه ناتوان
از خم گردون مهيا شو بايماي بلا
تير مي باشد اشارتهاي ابروي کمان
از تأمل چند بايد آبروي شوق ريخت
خامشي تا کي گره در رشته ساز فغان
زحمت بسيار دارد از عدم گل کردنت
نقب در خار از ني کز نام خوديابي نشان
گر چنين حيرت عنان جستجوها ميکشد
جوهر آينه ميگردد غبار کاروان
گر فروغ دل هوس داري خموشي ساز کن
ميشود اين شمع را افشاندن دامن زيان
از سواد چشم پي بر معني دل برده ام
در همين خاک سيه آينه ئي دارم گمان
عرض جوهر در غبار خجلتم پوشيده است
اين زمان آينه ام چشمي است در مژگان نهان
همچو آن طفلي که بستانش کند خميازه سنج
زخم دل از شوق پيکانت نمي بندد دهان
شب بوصل طره ات فکر مسلسل داشتم
يکسخن چون شانه ام نگذشت جز مو بر زبان
مشت خاک من نياز سجده تسليم اوست
آب اگر گردم زکوي او نميگردم روان
رفت (بيدل) عمرها چون رنگ برد ياد اميد
غنچه واري هم درين گلشن نه بستم آشيان