شماره ٢٠٨: يکدم آسايش بصدا برام پيدا کرده ايم

يکدم آسايش بصدا برام پيدا کرده ايم
سعي ها شد خاک تا آرام پيدا کرده ايم
تيره بختي نيز مفت دستگاه عجز ماست
روز اگر گم گشت باري شام پيدا کرده ايم
مقصد عشاق رسوائيست ما هم چون سحر
يک گريبان جامه احرام پيدا کرده ايم
شهره واماندگيهائيم چون نقش نگين
پاي تا بر سنگ آمد نام پيدا کرده ايم
قطره اشکيم ما را جهد کو جولان کدام
از چکيدن تهمت يک گام پيدا کرده ايم
اي شرر زين بيش بر آينه فطرت مناز
ما هم از آغاز خويش انجام پيدا کرده ايم
چشم حيران در کفيم از نشه ديدار و بس
بيخودي وقف تماشا جام پيدا کرده ايم
عمرها شد با خيال جلوه او توام است
بي نگه چشمي که چون بادام پيدا کرده ايم
خامشي خلوتگه وصلست و ما نامحرمان
از لب غفلت نوا پيغام پيدا کرده ايم
عمر زندانخانه چندين تعلق بوده است
در غبار خود سراغ دام پيدا کرده ايم
خاک ما امروز گر رم آهنگ پرواز فناست
ايهوس کسب هواها بام پيدا کرده ايم
عالم موهومه ئي اسباب صورت بسته است
آنچه (بيدل) از خيال خام پيدا کرده ايم