شماره ٢٠٧: يک چشم حيرتست زسر تا بپا لبم

يک چشم حيرتست زسر تا بپا لبم
يارب بروي نام که گرديد وا لبم
تا چند پرسي از من آشفته حال دل
چون ساغر شکسته ندارد صدا لبم
بال هوس زموج گهر سر نميکشد
چسپيده است بر دل بيمدعا لبم
لبريز حيرتم بکمالي که روزگار
خشت بناي آئينه ريزد زقالبم
خواهي محيط فرض کن و خواه قطره گير
دارد همين يک آبله از سينه تا لبم
آسان بشکر تيغ تو نتوان برآمدن
جوشد مگر چو زخم زسر تا بپا لبم
ميترسم از فراق بحدي که گاه حرف
در خون طپم اگر شود از هم جدا لبم
افسون شوق زمزمه آهنگ جرأتست
ورنه کجا حديث وصال و کجا لبم
عمريست عافيت کف افسوس ميزند
من در گمان که با سخنست آشنا لبم
غير ازتري چه نغمه کشد ساز احتياج
موجي در آب ريخته است از حيا لبم
احرام پايبوس تو اقبال نازکيست
رويد مگر زپرده برگ حنا لبم
گردون بمهر خامشيم داغ ميکند
چوه ماه نو مباد فتد کار با لبم
خميازه هم غنيمت صهباي زندگي است
يارب چو گل کشد قدحي از هوا لبم
(بيدل) زبان موج گهر باب شکوه نيست
گر مرد قدرتي تو بناخن گشا لبم