ياد من کردي بسامان گشت ناز هستيم
نام دل بردي قيامت کرد ساز هستيم
تخم عجزم پر تنکسرمايه نشو و نماست
سجده ئي ميدانم و بس نو نياز هستم
تنگظرفي احتياطم ورنه مانند حباب
بحرمي بالد زآغوش گداز هستيم
همچو شمعم هر نگه داغي دگر ايجاد کرد
اينقدر يارب که فرمود امتياز هستيم
من هم از موهومي ساز نفس غافل نيم
تا کجا خواهد دميد افسون طراز هستيم
صبحم و در پرده شب زندگاني ميکنم
بي نفس خوابيده است افسانه ساز مستيم
گر همه طوفان شوم کيفيتم بي پرده نيست
عشق در گوش عدم خوانده است راز هستيم
اي شرار رفته از خود پر به بيرنگي مناز
ديده ام رنگي که من هم بي نياز هستيم
سايه را بر خاک ره پيداست ترجيح عروج
اينقدر من نيز (بيدل) سر فراز هستيم