شماره ٢٠٤: باد آن فرصت که ما هم عذر لنگي داشتيم

باد آن فرصت که ما هم عذر لنگي داشتيم
چون شرر يک پرزدن سازد رنگي داشتيم
دل نياورد از ضعيفي تاب درد انتظار
ورنه ما هم شيشه واري نذر سنگي داشتيم
عافيت چون موج شست از نقش ما گرد نمود
تا شکست دل پرافشان بود رنگي داشتيم
ياس گل کرد از نفس آئينه ما صاف شد
آرزو چندانکه ميجوشيد رنگي داشتيم
خودنمائي هر قدر باشد تصور همتست
نام تا آئينه ما بود ننگي داشتيم
عشق نپسنديد ما را هرزه صيد اعتبار
ورنه در کيش اثر عبرت خندنگي داشتيم
ناله ما گوش کردن صرفه ياران نکرد
در نفس با اين ضعيفيها تفنگي داشتيم
جز فرو رفتن بجيب عجز ننموديم هيچ
همچو شمع آئينه در کام نهنگي داشتيم
حيرت آنجلوه ما را با خود آخر صلح داد
ورنه تا مژگان بهم ميخورد جنگي داشتيم
تا سپند ما بحرف آمد خموشي دود کرد
بيتو در محفل نواي سرمه رنگي داشتيم
هر قدر واگشت مژگان دلير از ما دور ماند
چشم تا پوشيده بود آغوش تنگي داشتيم
زندگي (بيدل) دماغ خلق در اوهام سوخت
ما هم از هستي همين معجون بنگي داشتيم