ياد آنفرصت که عيش رايگاني داشتيم
سجده چون آستان بر آستاني داشتيم
ياد آن سامان جمعيت که در صحراي شوق
بسکه ميرفتيم از خود کارواني داشتيم
ياد آن سرگشتگي کز بستنش چون گردباد
در زمين خاکساري آسماني داشتيم
ياد آن غفلت که از گرد متاع زندگي
عمر دامن چيده بود و ما دکاني داشتيم
گرد آسودن ندارد عرصه جولان هوش
رفت آن کز بيخودي ضبط عناني داشتيم
دست ما و دامن فرصت که تير ناز او
در نيستان بود تا ما استخواني داشتيم
ذوق وصلي گشت برق خرمن آرامها
ورنه ما در خاک نوميدي جهاني داشتيم
اي برهمن بيخبر از کيش همدردي مباش
پيش ازين ما هم بت نامهرباني داشتيم
هر قدر او چهره مي افروخت ما ميسوختيم
در خور عرض بهار او خزاني داشتيم
در سر راه خيالش از طپيدنهاي دل
تا غباري بود ما بر خود گماني داشتيم
دست ما محروم ماند آخر زطوف دامنش
خاک نم بوديم گرد ناتواني داشتيم
روز وصلش بايد از شرم آب گرديدن که ما
در فراقش زندگي کرديم و جاني داشتيم
خامشي صد نسخه آهنگ طلب شيرازه بست
مدعا گم بود تا ساز بياني داشتيم
شوخي رقص سپند آماده خاکستر است
سرمه سائي بود اگر ذوق فغاني داشتيم
جرأت پرواز هر جا نيست (بيدل) ورنه ما
در شکست بال فيض آشياني داشتيم