شماره ١٩٩: همچو شمع از خويش برد انداز وحشت برترم

همچو شمع از خويش برد انداز وحشت برترم
بسکه دامن چيدم از خود زير پا آمد سرم
نااميديهاي مطلب پر نزاکت نشه بود
از شکست آبرو لبريز دل شد ساغرم
هر بن موي مرا با آه حسرت چشمکي است
سرمها دارد زدود خويش چشم مجمرم
در غبار نيستي هم آتشم افسرده نيست
داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم
ميگشايم سر بمهر اشک طومار نگاه
نيست بيرون گره يگرشته موج گوهرم
همچو آن کلکي که فرسايد بتحرير نياز
نگذرم از سجده ات چندانکه از خود بگذرم
صفحه آينه محتاج حک و اصلاح نيست
بسکه بي نقش است شستن شسته ام از دفترم
عالم يکتائي از وضع تصنع برتر است
من تو گردم يا تو من اينها نيايد باورم
دعوي دل دارم و دل نيست در ضبط نفس
عمرها شد ناخداي کشتي بي لنگرم
مرگ هم در زندگي آسان نمي آيد بدست
تاز هستي جان برم عمريست زحمت ميبرم
مستي طاوس من با صد قدح مخمور ماند
ظلمت پا برنميدارد چراغام پرم
بيکسي (بيدل) چه دارد غير تدبير جنون
طرف داماني نمي يابم گريبان ميدرم