شماره ١٩٦: هستي نياز ديده نمناک کرده ام

هستي نياز ديده نمناک کرده ام
تا شمع سان جبين زعرق پاک کرده ام
راهم بکوچه دگر است از رم نفس
زين موج مي سراغ رگ تاک کرده ام
تيغي بجاده دم الفت نميرسد
سير هزار راه خطرناک کرده ام
دل از نفس نميگسلد ربط آرزو
اين رشته را خيال چه فتراک کرده ام
طاقت بدوش کس ننهد بار احتياج
وامانده ام که تکيه بر افلاک کرده ام
از ضعف پيرئي که سرانجام زندگيست
دندان غلط بريشه مسواک کرده ام
پر بيدماغ فطرتم از سجده ام مپرس
سر بود گوهري که کنون خاک کرده ام
کرد شکستم از چه نخندد بروي کار
مزدوري قلمرو ادراک کرده ام
(بيدل) حنائي از چه نگردد بياض چشم
خط ها بخون نوشته ام و پاک کرده ام