شماره ١٩٥: هزار آئينه با خود دچار کردم و ديدم

هزار آئينه با خود دچار کردم و ديدم
بغير رنگ نبودم بهار کردم و ديدم
زنااميدي خميازه هاي ساغر خالي
چه سرخوشي که زصرف خمار کردم و ديدم
در چشم هوش نهان بود گرد فرصت هستي
چو صبح يکدونفس اختيار کردم و ديدم
بغير نام تو نقدي نبود در گره دل
نفس بسبحه رساندم شمار کردم و ديدم
سر غرور هوا و هوس بطشت خجالت
من از عرق دم تيغ آبدار کردم و ديدم
دلي که داشت دو عالم فضاي عرض تجمل
زچشم بسته يک آئينه وار کردم و ديدم
برنگ شمع بهار حضور خلوت و محفل
شکستي از پر رنگ آشکار کردم و ديدم
کنون چه پرده گشايد صفا بغير کدورت
که هر چه بود غبار اعتبار کردم و ديدم
قماش کارگه ما و من ثبات ندارد
منش بقدر نفس تار تار کردم و ديدم
احد عيان شد از اعداد بيشماري کثرت
هزار را يک و يگ را هزار کردم و ديدم
جهان تلافي شغل ترددي که ندارد
تو فرض کن که من هيچکار کردم و ديدم
دو گام بيش نشد حامل گراني هستي
شتر نبود نفس بود بار کردم و ديدم
گرفته بود زمين تا فلک غبار تعين
ازين دو عرصه چو (بيدل) کنار کردم و ديدم