وحشتي کوتا وداع اينهمه غوغا کنم
نغمه سازد و عالم را صداي پا کنم
هيچ موجي از کنار اين محيط آگاه نيست
من زخود بيرون روم تا ساحلي پيدا کنم
ناخني در پرده طاقت نمي يابم چو شمع
ميزنم آتش بخود تا رفع خارپا کنم
يکنفس آگاهيم چون صبح بود اما چه سود
گرد از خود رفتنم نگذاشت چشمي واکنم
ميشود در انتظارت اشک و ميريزد بخاک
حسرت چندي که من با خون دل يکجا کنم
حيرت از ايام وصلم فرصت يادي نداد
کز بهار رفته رنگي در خيال انشا کنم
گرد راه حسرتم وامانده جولان شوق
بايدم از خويش رفت آندم که ياد پا کنم
تاجر عمرم ندارم غير جنس کاستن
به که با اين سود خجلت هم بخود سودا کنم
هر سو مويم درين وادي براهي رفته است
اي طپيدن مهلتي تا جمع اين اجزا کنم
يار گرم پرسش و من بيخبر کو انفعال
تاز موج آب گرديدن سري بالا کنم
عمر من چون شعله تصوير در حيرت گذشت
بخت کو تا يکشرر راه طپيدن واکنم
شوخي امواج آغوش وداع گوهر است
عالمي سازم تهي تا در دل خود جا کنم
کلفت امروز هرچند آنقدرها بيش نيست
ليک کورنگي که بر گردانم و فردا کنم
اعتبارات جهان حرفيست من هم بعد ازين
جمع سازم احتياج و نامش استغنا کنم
بيدماغي اينقدر سامان طراز کس مباد
خانه بايد سوختن تا آتشي پيدا کنم
در تخيل ساقي اين بزم ساغر چيده است
تا بکي بينم پر طاوس و مستها کنم
(بيدل) از گردون نصيب من همان لب تشنگي است
گر همه مانند ساحل ساغر از دريا کنم