واکرد صبح آهي بر دل در تبسم
تا آسمان فشاندم بال و پر تبسم
دل بيتو زين گلستان ياد شگفتني کرد
بردم زجوش زخمش تا محشر تبسم
ما را بر مز اعجاز لعل تو آشنا کرد
شايد مسيح باشد پيغمبر تبسم
گر حسن در خور ناز عرض بهار دارد
من هم بقدر حيرت دارم سر تبسم
تا چشم باز کردم صد زخم ساز کردم
در حيرتم چو ميخواند افسونگر تبسم
اميد ما بهار است از چين ابروي ناز
يارب مباد تيغش بي جوهر تبسم
نتوان زلعل خوبان قانع شدن ببوسي
گرديدنست چون خط گرد سر تبسم
اي هوش بي تامل از لعل يار بگذر
بي شوخي خطي نيست آن مسطر تبسم
از صبح هستي ما شبنم نکرد اشکي
پر بي نمک دميديم از منظر تبسم
اي صبح رنگ عشرت تا کي بقا فروشد
ماليده گير بر لب خاکستر تبسم
(بيدل) زمعني دل خوش بيخبر گذشتي
اين غنچه بود مهري بر دفتر تبسم