شماره ١٨٤: نيست در ميدان عبرت باکي از نيک و بدم

نيست در ميدان عبرت باکي از نيک و بدم
صاحب خفتان شرمم عيب پوش چلقدم
منفعل نشو و نماي سر بجيبم داده اند
رستن مو ميکشد نقاش تصوير قدم
هر چه پيش آيد غنيمت مفت سعي بيکسي است
آدمم اما هلاک صحبت دام و ددم
صد امل گر تازد آنسوي قيامت گرد من
انفعالم نيست بيکار جهان سرمدم
عشرت اين انجمن پرانفعال آماده بود
فرصت مستي عرقها کرد تا ساغر زدم
تنگي ميدان هوشم کرد محکوم جهات
زندگي در بيخودي گر جمع کردم بيحدم
رنگ و بوها جمعدارد ميزبان نوبهار
هر دو عالم را صلا زد عشق تا من آمدم
کعبه و ديري نديدم غير الفتگاه دل
هر کجا رفتم به پيش آمد همين يک معبدم
خاکسار عشق را پامال نتوان يافتن
پرتو خورشيد بر سرهاست در زير قدم
از بهار من چراغ عبرتي روشن کنيد
همچو رنگ خون چمن پرداز چندين مشهدم
(بيدل) از ترک هوس موج کهر افسرده نيست
پشتي بنياد اقباليست در دست ردم