نه وحدت سرايم نه کثرت نوايم
فنايم فنايم فنايم فنايم
نه پائي که گردون فرازد خرامم
نه دستي که بندد تعين حنايم
اگر آسمانم عروجي ندارم
اگر آفتابم همان بي ضيايم
نه شخصم معين نه عکس مقابل
خيال آفرين حيرت خود نمايم
زصفر است در دست تحقيق جامم
حساب جنون بر خرد ميفزايم
سلامت که ميجويد از دانه من
هوس کوب دندان هفت آسيايم
درين چارسويم چه سودا چه سودي
چو صبح از نفس مايگان هوايم
چه مقدار وحشت کمين است فرصت
که با هر نفس بايد از خود برايم
شعور است آثار موجود بودن
من بيخبر هر کجايم کجايم
لباس تعلق خيالست (بيدل)
گره نيست جز من به بند قبايم