شماره ١٧٩: نه فکر غنچه بي انديشه گل ميکند شبنم

نه فکر غنچه بي انديشه گل ميکند شبنم
بمضمون گداز خود تأمل ميکند شبنم
هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه مي بندد
هم از اشک پريشان طرح سنبل ميکند شبنم
درين گلشن که راحت برده اند از بستر رنگش
باميد ضعيفيها توکل ميکند شبنم
بآهي بايدم سيماب کرد آئينه دلرا
نفس تا گرم شد ترک تحمل ميکند شبنم
اگر مشق خموشي کامل افتد داستان گردد
بحيرت شهرت منقار بلبل ميکند شبنم
تو هم از خود برون آ محو خورشيد حقيقت شو
بيک پرواز جزو خويش را کل ميکند شبنم
گذشتن بي تغافل نيست از طوفان اين گلشن
همان از پشت خم آرايش پل ميکند شبنم
چکد اشک ندامت چون نفس بيدست و پا گردد
هوا آنجا که ماند از پر زدن گل ميکند شبنم
طرب خواهي دمي بر سنگ زن پيمانه عشرت
قدحها از گداز شيشه پر مل ميکند شبنم
زبس بيحاصل افتاده است سير رنگ و بو اينجا
هزار آئينه محو يک تغافل ميکند شبنم
حيا هم در بهارستان شوخي عالمي دارد
عرق را مايه عرض تجمل ميکند شبنم
زبيرنگي برنگ آورد افسون دوئي ما را
بذوق آئينه سازي تنزل ميکند شبنم
تو محرم نشه اسرار خاموشان نه ئي ورنه
درين گلزار بيش از شيشه قلقل ميکند شبنم
زسامان عرق (بيدل) خطش حسن دگر دارد
گهر در رشته موج رگ گل ميکند شبنم