شماره ١٧٧: نه دنيا ديدم و ني سوي عقبي چشم واکردم

نه دنيا ديدم و ني سوي عقبي چشم واکردم
غباري پيش رويم بود نذر پشت پا کردم
شبي سير خيال آن حنائي نقش پا کردم
گريبانها پر از کيفيت برگ حنا کردم
باستقبال شوقش از غبار وادي امکان
گذشتم آنقدر از خويش هم رو بر قفا کردم
نشان دل نجستم کوشش تحقيق شد باطل
برون زين پرده هر تيري که افگندم خطا کردم
نبودم شمع تا از سوختن حاصل کنم رنگي
درين محفل باميد چه يارب چشم واکردم
بملک بي تميزي داشت عالم ربط امکاني
گشودم چشم و خلقي را زيکديگر جدا کردم
گراني کرد بر طبعم غرور ناز يکتائي
خمي بر دوش فطرت بستم و خود را دو تا کردم
بسعي آبله بينم زننگ هرزه جولاني
رفيقان چشمي ايجاد از براي خواب پا کردم
برنگ انباشتم آئينه سوز محبت را
بناموس وفا از آب گرديدن حيا کردم
نمي از پيکرم جوشاند شرم ساز يکتائي
عرق غواصي ئي ميخواستم باري شنا کردم
غنا مي بايد از فقرم طريق شفقت آموزد
که بر فرق جهاني سايه از دست دعا کردم
بترک هاي هويم بي تلافي نيست آسايش
ني بزم غنا گر بينوا شد بوريا کردم
کلامم اختياري نيست در عرض اثر (بيدل)
دل از بس آب شد ساز نفس را تر صدا کردم