نه خط شناس اميدم نه درس محرم بيم
بحيرتم که محبت چه ميکند تعليم
بيا که منتظرانت چو ديده يعقوب
فضاي کلبه احزان گرفته اند نسيم
بيا که منتظرانت چو ديده يعقوب
فضاي کلبه احزان گرفته اند نسيم
زنسبت دهنت بسکه لذت اندود است
بهم دو بوسه زند لب دم تکلم ميم
بغير سجده زسيماي عجز ما مطلب
جبين سايه و آئينه داري تسليم
چه شد زبان تمنا خموش آهنگست
نگاه نامه سايل بسست سوي کريم
بياس گرد هوسهايم از نظر برخواست
نفس گداخته را رنگ ميکند تعظيم
برنگ پسته لب از جوش خون ندوخته ام
حذر که صورت منقار من دليست دو نيم
فتادگي همه جا خضر مقصد ضعفاست
عصاي جاده همان ميکشد خط تسليم
عبث متاز که خونت بخاک ميريزد
سرشک را قدم جرأت خودست غنيم
پي حقيقت نيک و بد گذشته مگير
خطوط و هم مپيما که کهنه شد تقويم
زشور وحدت و کثرت بدرد سر نروي
حديث ذره و خورشيد مبحثي است قديم
مرو بصومعه کانجا نميتوان ديدن
بوهم خلد جهاني گرفته کنج جحيم
در آن بساط که کهسار ناله پرداز است
غبار ماست هوس مرده اميد نسيم
غبار شمع بتاراج رنگ باخته رفت
متاع عاريت ما بهيچ شد تقسيم
درون پرده هستي تردد انفاس
اشاره ايست که اينجا مسافر است مقيم
دل گداخته مضمون گوهر دگر است
محيط آب شد اما نه بست اشک يتيم
چو ابر دست بدامان اشک زن (بيدل)
مگر بگريه برآيد سياهيت زگليم