نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام
آه ازين يوسف که من در پيرهن گم کرده ام
وحدت از ياد دوئي اندوه کثرت ميکند
در وطن زانديشه غربت وطن گم کرده ام
چون نم اشکي که از مژگان فرو ريزد بخاک
خويش را در نقش پاي خويشتن گم کرده ام
از زبان ديگران درد دلم بايدشنيد
کز ضعيفها چوني راه سخن گم کرده ام
موج دريا در کنارم از تگ و پويم مپرس
آنچه من گم کرده ام نايافتن گم کرده ام
گر عدم حايل نباشد زندگي موهوم نيست
عالمي را در خيال آندهن گم کرده ام