شماره ١٧١: ننمود غنچه ات آنقدر ادب اقتضاي تأملم

ننمود غنچه ات آنقدر ادب اقتضاي تأملم
که زبوي گل شنود کسي اثر ترانه بلبلم
بخيال مستي نرگست نشدم قدح کش گلشني
که ترنگ شيشه بدل نزد زشکست طره سنبلم
زمقابل تو ضروريم شده ننگ تهمت دوريم
ادب امتحان صبوريم بقفا نشانده کاکلم
نگه بهانه ناز کن درخلدم از مژه بازکن
که نيازمند محرفي زکمين تيغ تغافلم
زتصنع من و ما مگو اثرم زوهم و گمان مجو
به تحيري نشدم فرو که بيان رسد بتغافلم
خم دستگاه قد دو تا بچه طاقتم کند آشنا
مکن امتحان اقامتم که زسر گذشته اين پلم
بفنا بود مگر ايمني زکشاکش غم زندگي
که فتاده بر سر عافيت زنفس غبار تسلسلم
غم ناقبولي ما و من يکه بشمرم من بيخبر
که برنگ شيشه سرنگون دل آب برده قلقلم
قدمي درين چمن از هوس نگشود ممتحن طلب
که دليل رفتن دل نشد بهزار جاده رگ گلم
چقدر زمنظر بي نشان شده شوق مائل جسم و جان
که رسيده تا فلک اين زمان خم پايه هاي تنزلم
من (بيدل) از در عاجزي بکجا روم چه فسون کنم
زشکست جرأت بال و پر قفس آفرين توکلم